مرجان زارع - همه شیرینی و شکلات دوست دارند اما بعضیها بیمارند و نمیتوانند خوراکیهای شیرین بخورند. مادربزرگ هم نمیتوانست شکلات بخورد. دکتر گفته بود نباید چیزهای شیرین بخورد.
مادربزرگ چادر گلدارش را روی سرش انداخت و کیف پولش را برداشت و از خانه بیرون رفت. رفت تا شکلات بخرد. مادربزرگ بیماری قند داشت. نمیتوانست چیزهای شیرین بخورد.
نه شیرینی، نه شکلات و نه نقل و نبات اما رفت مغازهی قنادی و یک پلاستیک بزرگ پر از شکلات خرید. پلاستیک بزرگ شکلات را دستش گرفت و راه افتاد تا برود خانه که همسایهاش، خانمگل، او را دید.
خانمگل تا مادربزرگ را با آن همه شکلات دید گفت: «وای مادربزرگ، حواستان کجاست؟! شما که نمیتوانید چیزهای شیرین بخورید! برایتان ضرر دارد، آن هم این همه!» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «نگران نباش خانمگل. برای خودم نیست. خیر است. شادی است.»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. به خانه که رسید، دخترش با دیدن پلاستیک شکلات نچنچی کرد و گفت: «مگر یادتان رفته دکتر گفت شیرینی و شکلات ممنوع؟! چرا شکلات خریدید، آن هم این همه؟!»
مادربزرگ باز لبخندی زد و گفت: «برای خودم نخریدهام. خیر است. شادی است.» بعد هم شکلاتها را برد و توی کیف چرمیاش گذاشت. رفت و وضو گرفت. شال سفید قشنگش را سرش کرد و چادر مهمانیاش را به سرش انداخت و کیف چرمی به دست، راه افتاد تا برود.
دخترش دوباره با تعجب گفت: «کجا مادربزرگ؟ شیک و پیک کردی!» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «امشب شب عید غدیر است. میروم حرم زیارت.»
بعد هم نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و لبخندزنان ادامه داد: «وقتی برای عیددیدنی به خانه کسی میروی، باید مرتب باشی.» دختر مادربزرگ لبخندی زد. با مهربانی به مادربزرگ نگاه کرد و گفت: «برای من هم دعا کنید. اگر مجبور نبودم بروم سر کار، من هم میآمدم.»
و همانطور که چشمک میزد، به کیف چرمی نگاه کرد و گفت: «پس شکلاتها برای این بود!» مادربزرگ لبخندی زد و سر تکان داد. کفشهایش را پوشید و به راه افتاد.
به حرم که رسید، جلوی در ایستاد و سلام داد. با خوشحالی به گنبد طلایی نگاه کرد و گفت: «آقای مهربانم، عیدت مبارک باشد! این هم شیرینی عید بزرگ ولایت.» آنوقت با عجله پلاستیک شکلات را باز کرد و به همه تعارف کرد.
زن و مرد و بچه، همه، شکلات برداشتند و خوردند غیر از خودش که نمیتوانست شکلات بخورد. دکتر گفته بود چیزهای شیرین برایش خوب نیست.
مادربزرگ لبخند میزد و میگفت: «بفرمایید! شیرینی عید بزرگ غدیر، عید سیدهاست. من بیماری قند دارم. نمیتوانم شیرینی بخورم اما میتوانم دهان شما را شیرین کنم. بفرمایید، بفرمایید!»