داستان کودک | این همه شکلات!
  • کد مطالب: ۲۲۹۹۸۷
  • /
  • ۰۴ تير‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۲:۱۶

داستان کودک | این همه شکلات!

همه شیرینی و شکلات دوست دارند اما بعضی‌ها بیمارند و نمی‌توانند خوراکی‌های شیرین بخورند.

مرجان  زارع - همه شیرینی و شکلات دوست دارند اما بعضی‌ها بیمارند و نمی‌توانند خوراکی‌های شیرین بخورند. مادر‌بزرگ هم نمی‌توانست شکلات بخورد. دکتر گفته بود نباید چیزهای شیرین بخورد.

مادر‌بزرگ چادر گل‌دارش را روی سرش انداخت و کیف پولش را برداشت و از خانه بیرون رفت. رفت تا شکلات بخرد. مادر‌بزرگ بیماری قند داشت. نمی‌توانست چیزهای شیرین بخورد.

نه شیرینی، نه شکلات و نه نقل و نبات اما رفت مغازه‌ی قنادی و یک پلاستیک بزرگ پر از شکلات خرید. پلاستیک بزرگ شکلات را دستش گرفت و راه افتاد تا برود خانه که همسایه‌اش، خانم‌گل، او را دید.

خانم‌گل تا مادربزرگ را با آن همه شکلات دید گفت: «وای مادر‌بزرگ، حواستان کجاست؟! شما که نمی‌توانید چیزهای شیرین بخورید! برایتان ضرر دارد، آن هم این همه!» مادر‌بزرگ لبخندی زد و گفت: «نگران نباش خانم‌گل. برای خودم نیست. خیر است. شادی است.»

بعد هم خداحافظی کرد و رفت. به خانه که رسید، دخترش با دیدن پلاستیک شکلات نچ‌نچی کرد و گفت: «مگر یادتان رفته دکتر گفت شیرینی و شکلات ممنوع؟! چرا شکلات خریدید، آن هم این همه؟!»

مادربزرگ باز لبخندی زد و گفت: «برای خودم نخریده‌ام. خیر است. شادی است.» بعد هم شکلات‌ها را برد و توی کیف چرمی‌اش گذاشت. رفت و وضو گرفت. شال سفید قشنگش را سرش کرد و چادر مهمانی‌اش را به سرش انداخت و کیف چرمی به دست، راه افتاد تا برود.

دخترش دوباره با تعجب گفت: «کجا مادربزرگ؟ شیک و پیک کردی!» مادر‌بزرگ لبخندی زد و گفت: «امشب شب عید غدیر است. می‌روم حرم زیارت.»

بعد هم نگاهی به سر و وضع خودش انداخت و لبخندزنان ادامه داد: «وقتی برای عیددیدنی به خانه‌ کسی می‌روی، باید مرتب باشی.» دختر مادربزرگ لبخندی زد. با مهربانی به مادر‌بزرگ نگاه کرد و گفت: «برای من هم دعا کنید. اگر مجبور نبودم بروم سر کار، من هم می‌آمدم.»

و همان‌طور که چشمک می‌زد، به کیف چرمی نگاه کرد و گفت: «پس شکلات‌ها برای این بود!» مادر‌بزرگ لبخندی زد و سر تکان داد. کفش‌هایش را پوشید و به راه افتاد.

به حرم که رسید، جلوی در ایستاد و سلام داد. با خوشحالی به گنبد طلایی نگاه کرد و گفت: «آقای مهربانم، عیدت مبارک باشد! این هم شیرینی عید بزرگ ولایت.» آن‌‌وقت با عجله پلاستیک شکلات را باز کرد و به همه تعارف کرد.

زن و مرد و بچه، همه، شکلات برداشتند و خوردند غیر از خودش که نمی‌توانست شکلات بخورد. دکتر گفته بود چیزهای شیرین برایش خوب نیست.

مادر‌بزرگ لبخند می‌زد و می‌گفت: «بفرمایید! شیرینی عید بزرگ غدیر، عید سیدهاست. من بیماری قند دارم. نمی‌توانم شیرینی بخورم اما می‌توانم دهان شما را شیرین کنم. بفرمایید، بفرمایید!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.